نوشته اصلی توسط
sadface
سلام من یه دختر 18ساله هستم. فرزند آخر خانواده و درحال حاضر با پدر مادرم تنها زندگی میکنم. من خیلی احساس تنهایی میکنم با اینکه دوستای زیادی دارم و2خواهر و1برادر دارم اما هیچوقت کسی رو نداشتم که بتونم باهاش درد دل کنم.چندبار توبه کردم که خودارضایی رو ترک کنم اما هربار شکست خوردم دیگه روم نمیشه حتی به آسمون نگا کنم چه برسه به اینکه با خدا حرف بزنم. از وقتی یادم میاد این حس تنهایی همیشه باهامه همیشه. گوشه گیر و افسرده شدم از خودم متنفرم حالم از خودم بهم میخوره کنکوری هستم ولی انقدر افسرده شدم. که حتی آیندمم برام مهم نیس. با پدر و مادرم اختلاف سنی زیادی دارم اونا خیلی قدیمی فکر میکنن و حتی صحبت با روانشناس هارو هم مسخره بازی میدونن اصلا وضعیتی که من دارم براشون مهم نیس. از طرف دبگه م من دچار وابستگی خیلی شدید به یکی از دوستام شدم. دوستم دختره و من اونقدری حسم بهش قویه که نسبت به اطرافیانش احساس حسادت شدیدی دارم اگه بفهمم با کسی در ارتباطه خیلی بهم میریزم وقتی دیر حوابمو میده عصبی میشم و میگرنم اود میکنه و کل روز سردرد دارم حس میکنم برای هیچکس مهم نیستم تابحالم با هیچ پسری وارد رابطه نشدم چون خانواده ی من در این مورد هم خیلی سختگیرن. دارم نابود میشم حس میکنم عاشق دوستم شدم یه طوریه انگار که بهش نظر دارم این شرایط داره منو از پا درمیاره کار هرشبم گریه س. من بحز خدا هیچکسو ندارم که با کارایی که کردم و با گناه خودارضایی ک مرتکب شدم روی اینم ندارم ک بازم توبه کنم. حتی چندبارم به خودکشی فکر کردم که چطوری خودمو بکشم که خودکشی بنظر نیاد یا اینکه خودمو بندارم حلوی ماشین اما هربار بخاطر گناه کبیره بودنش منصرف شدم حالم از خودم بهم میخوره من خیلی آدم کثیفیم...